قبل از اینکه دستگیره‌ی در را فشار دهم، دکمه‌ی ضبط را زده بودم. وقتی با لبخند و خوش‌رویی در را باز کرد فهمیدم قرار نیست عصر رضایت‌بخشی داشته باشم! دست خودم نیست؛ نمی‌توانم به خانم‌های با ناخن‌های نوک تیز و‌ لاک صورتی جیغ اعتماد کنم. حس نا امنی بهم دست می‌دهد. فکر می‌کنم روح آمبریج قرار است از نوک انگشتانش به سمتم تراوش کند و حالم را از رنگ موردعلاقه‌ام به هم بزند. کم‌کم نزدیک بود دنبال بشقاب‌های طرح گربه‌های متحرک و خودکار جادویی شکنجه شدنم بگردم که اشاره کرد بنشینم و حرف بزنم. پیش‌داوری‌ها و فکرهای منفی را دور ریختم و به سختی به یاد آوردم چه می‌خواستم بگویم. با چرت و پرت‌هایی از پرش‌ ذهنی، عدم تمرکز و وسواس فکری شروع کردم و با نشخوارهای ذهنی و احساس خفقان ادامه دادم.

حرفم را قطع کرد! و قسمت‌هایی از حرف‌هایم را تکرار کرد.  یک‌مشت برچسب بی‌ربط به سراپایم چسباند و از نظریه‌ی مضحک تکامل گفت و فکر کرد بهم کمک کرده: ”ما که الان زنده‌ایم یعنی شایسته‌ی زنده موندن بودیم. . نمی‌خواستم انقدر بی‌ثمر از جایم بلند شوم. پس اشتباهم را ادامه دادم و از رنج‌های اصلی‌ام گفتم. حس می‌کنم کلمه‌ای از حرف‌هایم را نفهمید. بغض گلویم را فشرد اما امنیت لازم برای مهار نکردنش را بین دیوارهای آن اتاق بی‌روح ندیدم. و دقیقا در آن لحظه‌ مطمئن شدم مناسب است مدرک روانشناسی‌اش را به فندکش نزدیک کند تا اتاق اندکی گرم شود.



+ در جامعه‌ی امروزی، وجود چنین افرادی البته ضروری است، تا تفاوت‌ روانشناس‌های آرامش‌دهنده و غیب گو! مشخص شود.


++ عنوان؛ ببخش حافظ. !


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پاورپوینت استعدادیابی در فوتبال ترانه ايراني لينکدوني گروه و کانال تلگرام شرکت بهار طب کاران Bahartebkaran Eric IR series بلوک تکن ام صادق زد بهينه سازي سايت اطلاعات مفید