این مفت‌ها را وقتی می‌نویسم که انگشتانم در دستکش گیر کرده‌اند و حداقل باید بیست دقیقه صبر کنم تا ترموکنترلر دمای 400 را نشان دهد و سنتز را شروع کنم.

به این فکر می‌کنم که از ژست دلخوری و تغییر رفتار بعضی‌ها چقدر خوش‌حالم. انگار دیگر هیچ‌چیز برایم جدی نیست. مطمئنم که نیست. این را وقتی فهمیدم که استادم تمام قوانین اداری و رسمی دانشکده را در نوشتن، فرمت، تحویل پروپزال و ارائه‌ی سمینار زیر پا گذاشت و نتیجتاٌ ۱۲امین ورژن پروپزالم را که دیگر هیچ شباهتی به یک پیشنهاد پروژه‌ی کارشناسی ارشد نداشت، یک روز پس از آخرین مهلت تحویل به آموزش، تأیید فرمود:


کارشناس تحصیلات تکمیلی و دکتر شینِ معروف که شاخی از شاخ‌های ماده‌چگال ایران محسوب می‌شوند هم با همان لحن عاقل اندر سفیهِ پا روی پا انداخته‌ی مبین تسلط بر اوضاع، کمی کف و خون قاطی فرمودند و‌ جهت تشویش دانشجوی نگون‌بخت،  یک‌چیزهایی افاضه فرمودند شبیه "غلط کردی که سمینار را قبل از تحویل پروپزال ارائه‌  داده‌ای و قوانین را زیر پا نهاده‌ای. وانگهی  در این اندک دقایق مانده به پایان ساعت اداری هفته، دوباره مراحل قانونی را طی بنما و شنبه سمینارت را مجددا ارائه بده!"

-باشه. ملالی نیست.

و واقعا ملالی نبود. خونسردی‌ام داشت دکتر شین را از پا درمی‌آورد؛ پس اتاقش را ترک کردم.

دوستانم تعجب کردند. و صبوری مرا تیم تحسین می‌کرد!

خوش‌حالم؟ ابدا. ناراحتم؟ به‌هیچ‌وجه.

برای نگون‌بختی‌های واقعی باید آماده شد. و حقیقت این است که تنها چیز جدی، صبر در برابر مخلوط نشدن با کثافت موجود در جایی‌ست که در آن قرار گرفته‌ای. هرجا.

دانشگاه [با تمام لذت‌هایش] المان قابل قبول از تمام جامعه‌‌ای‌ست که عمر و جوانی ما را با قواعد مضحک  و ارتباط‌ات مستهلک، به قبر می‌دهد.

خب. دوره‌ی افتخار به انعطاف و ذهن پلورالیستی و لذت تعامل با گستره‌ی آدم‌های بی‌ربط هم به پایان رسید. تو حتی حوصله‌ی آدم‌های شبیه خودت را هم نداری. از کشف کردنشان به وجد که هیچ، اصلا به تهوع می‌آیی. عصر تزریق آدم‌های جدید به زندگی‌ات تمام شد؛ از همین کنار شروع کن، میله‌های مرزی را بچین!

 اصلا سهمم را از شگفتی‌های دنیا، از عشقش و‌ از غافلگیری‌اش گرفته‌ام. مسئولیت را از او برداشته‌ام و دیگر هیچ‌چیز برایم جدی نیست.

هرچقدر به زیر و زبر دنیا نگاه کنم، می‌بینم یک مشت مسخره‌بازی است که آدم‌ها بیخود آن را جدی گرفته‌اند و اندک روزنه‌های زیبایش را به ابتذال می‌کشند. یعنی؛ نه اینکه انگیزه‌هایم تمام شده باشند، نه اینکه تلاش نکنم. قبلا گفته بودم: "می‌خواهم مثل یک بلدوزر زندگی کنم."


One Flew Over The Cuckoo's Nest-1975

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود برتر نوشته هاي... پیک کتاب مطلق شعر و غزل دراماتيك ali باران پاییزی سایت دانلود کتاب اکترونیکی خلاصه کتاب اندیشه اسلامی ۲ غفارزاده سلامت و بهداشت فصل ۱۳ کراسفیت