آزمایشگاه واقعا واژهی مناسبی نیست برای تنها جای پر رفت و آمد جهان که دوستش دارم. باید یک عنوان جدید برایش بگذارم که تدایی کنندهی سورنگ و توابع نباشد. یک چیزی که هممعنی آرامش باشد. برای جایی که اگر نبود، قطعا زیر بار هستیام نیست میشدم و از دردهایم جان سالم به در نمیبردم. همهی چیزهایی که دوست دارم، حکم مسکنهای ضعیف را دارند و این جای پر رفت و آمد پر اتفاق پر هیاهو، خودِ مورفین باید باشد. یا نه. یک داروی تسکین دهنده بر اثر فراموشی. داروی پرتکنندهی حواس از درد. چیزی که آدم را به زندگی برمیگرداند و بین انسان و رنجهای روحش جدایی میاندازد؛ قرار گاه. فراقگاه. جایی که از آزمون و خطاها، بحثها، برخوردها، نتیجهی مثبت پیشبینیها و حتی از شکستها میشود لذت برد. از هر ساعتش میشود به اندازهی تمام زمانهایی که سر کلاسهای بیروح، فرسودهاند، حقیقتها آموخت و تغییر کرد!
اما هفت، [اغلب] ساعتیست که برقها را خاموش میکنم، درها را میبندم و
خشخشترین مسیر تاریک را برای برگشتن از دانشکده به خوابگاه انتخاب
میکنم. تا فکر کنم. اول از همه به اینکه چطور بقیهی ساعتهای بیداریام
را بین جماعت مست لایعقل بیتربیت وراج، از منفور به مطلوب تبدیل
کنم. کار سختی نیست البته؛ فقط با خواصم حرف میزنم، با هماتاقیهای
بزرگوارم چندان معاشرت نمیکنم و به کارهایم میرسم.
وقتی برنامهات را پیش میبری خوشحالی و از خودت و ساعتهایت و عقربهها رضایت داری. زندگی، سخت مهیج، مبهم و خوب است. اما مثل پازلی که در حال چیدنش هستی. و یک تکهاش نیست!
+عکسنوشت: 1941-Ctizen Kane
قبل از اینکه دستگیرهی در را فشار دهم، دکمهی ضبط را زده بودم. وقتی با لبخند و خوشرویی در را باز کرد فهمیدم قرار نیست عصر رضایتبخشی داشته باشم! دست خودم نیست؛ نمیتوانم به خانمهای با ناخنهای نوک تیز و لاک صورتی جیغ اعتماد کنم. حس نا امنی بهم دست میدهد. فکر میکنم روح آمبریج قرار است از نوک انگشتانش به سمتم تراوش کند و حالم را از رنگ موردعلاقهام به هم بزند. کمکم نزدیک بود دنبال بشقابهای طرح گربههای متحرک و خودکار جادویی شکنجه شدنم بگردم که اشاره کرد بنشینم و حرف بزنم. پیشداوریها و فکرهای منفی را دور ریختم و به سختی به یاد آوردم چه میخواستم بگویم. با چرت و پرتهایی از پرش ذهنی، عدم تمرکز و وسواس فکری شروع کردم و با نشخوارهای ذهنی و احساس خفقان ادامه دادم.
حرفم را قطع کرد! و قسمتهایی از حرفهایم را تکرار کرد. یکمشت برچسب بیربط به سراپایم چسباند و از نظریهی مضحک تکامل گفت و فکر کرد بهم کمک کرده: ”ما که الان زندهایم یعنی شایستهی زنده موندن بودیم. . نمیخواستم انقدر بیثمر از جایم بلند شوم. پس اشتباهم را ادامه دادم و از رنجهای اصلیام گفتم. حس میکنم کلمهای از حرفهایم را نفهمید. بغض گلویم را فشرد اما امنیت لازم برای مهار نکردنش را بین دیوارهای آن اتاق بیروح ندیدم. و دقیقا در آن لحظه مطمئن شدم مناسب است مدرک روانشناسیاش را به فندکش نزدیک کند تا اتاق اندکی گرم شود.
+ در جامعهی امروزی، وجود چنین افرادی البته ضروری است، تا تفاوت روانشناسهای آرامشدهنده و غیب گو! مشخص شود.
++ عنوان؛ ببخش حافظ. !
یک روز هم به این نتیجه رسیدم که علیرغم تجربهی خیلی از آدمها، بیست سالگی زمانیست که برای شروع دوستیهای عمیق و طولانی، واقعا دیر شده. و هر سالی که گذشت بیشتر به آن نتیجهی غمانگیز مطمئن شدم. شاید تعمیم ندادنش کار درستتری باشد: من دیگر آدم آن طور دوست شدن با دیگران نیستم. دوستیهای مقطعی و گذرا روی من بهتر جواب میدهد. اما همیشه از آشنا شدن با افراد جدید، کانکت شدن با آدمهای عجیب، حرف زدن با غریبهها و گوش دادن به بعضی پیرمردها و پیرزنها به ویژه از نوع اصفهانیاش، لذت میبرم.
گاهی دستآورد ارزشمند یک روز را شنیدن یک جملهی غیرمنتظرهی به ظاهر معمولی در اتوبوس میدانم، نه گذراندن چند ساعتِ هرچند مفید در یک نمایشگاه مطرح علمی.
میبینید؟ آدمها به طرز شگرفی، مستعد دگرگونی احوال و تغییرات عظیم در جهان یکدیگر هستند. گاهی با یک جملهی گذرا تمام روز و حتی هفتهی یک آدم را ویران میکنیم و هیچوقت نمیفهمیم چه کردهایم. و گاهی با یک جملهی معمولی، تبدیل به دستآورد روز یک آدم میشویم. تا هیچوقت فراموشمان نکند.
+شرح کامل این برخوردها و مصاحبتها شامل چی گفت چه شکلی بود رو همیشه مینویسم که جزئیاتش هم یادم نره.
ای کسانی که بلاگهایتان را با کانال تلگرام یا پیج اینستاگرام یا هر شبکهی دیگری به خاک سپردید، قیاس معالفارق فرمودهاید، خودتان بهتر میدانید؛ وبلاگ یک دنیای دیگر است.
ما که اینجاییم، فوبیای ترقی و تکنولوژی نداریم که! غارنشین هم نیستیم. خاطرهباز بودنمان هم ربطی به این ماجراها ندارد. نمیخواهیم دست روی غبار گذشته بکشیم و لذت ببریم یا اندوهناک شویم. نترسید از اینکه همان حرفهایی را که در کانال میزنید، در وبلاگ بزنید. حتما که نباید با توجه به هرمنوتیک دریافت، از نظریهی F نوشت و بر شواهدالربوبیه حاشیه زد یا زمین را نجات داد! مگر گلدن ایج وبلاگ چگونه بود؟ پر از روزمرههای معمولی و درددلها و پیامهای کوتاه. بهجای اینکه بروید غرهایتان را سر 106 غریبهی ساکت بزنید، بیایید همینجا تخلیه شوید. چه اشکال دارد از شکستهای تکراری و پلانهای مستهلک زندگیمان بگوییم؟ حالا یکی هم باشد به این چیزها ویار داشته باشد، خب داشته باشد! او هم جزئی از طبیعت است.
واقعیت لمس کردنیست؛ شاید اصلا دنیا را هم بشود نجات داد، اما نه با منبرهای بلند، بلکه با روی هم چیدن دریافتهای روزانه! منظورم این است که لافکادیو درست گفته بود: دنیا با بلاگرها جای بهتریست!
پس برگردید همینجا و به قول محمدرضا امانی "معشوقههای زود به زود" را کمی رها کنید. (:
عقل میگفت: مثل آدم در دانشکده بمان و روی ارائهی یکشنبهات کار کن. ساعت ۴ هم مثل آدم نیم ساعت بنشین در اتوبوس و بعد نیم ساعت در مترو و سهساعت سر کلاسی که پول؛ این متراژ اساسی زندگی را برایش دادهای و بعد مثل آدم برگرد و فردا صبح هم دانشکده باش و کارهایت را جمعبندی کن و بتمرگ سر جایت و در این سرما و موقعیت حساس، حماقت نکن.
اما دل فرمود: بیخیال! بیش از این ”بازیچهی اطفال کهنسال نشو. یادت هست؛ ”آدم تو چهل سالگیش واسه کارایی که نکرده بیشتر حسرت میخوره تا اشتباههایی که کرده. امروز قید کلاس را بزن و تا دیروقت، تا آخرین قطرهی خونت در آزمایشگاه بمان و روی مقالات کار کن و بعد برگرد خوابگاه و بخواب.
و فردا، آفتاب نزده خودت را به جاده بسپار. به سمت تیران و دامنه و برفانبار و. سعی کن به قبل از فِرِیدَن که رسیدی.
-در خواب عمیق باشی و زجر نکشی.
محلش نگذار! به فریدن که رسیدی. اصلا خودم بیدارت میکنم. و سپس در بیتجهیزاتترین حالت ممکنت با هیچیندارترین ورژن خودت، ناآمادهترین حالتت، بزن به کوه. وانگهی لت و پارت را به برفهای نشسته بر قله برسان.
و بعد از آن دیگر مهم نیست چه میشود. زیباست که همانجا تمام شوی. غرق در دوپامین و اکسیتوسین تزریق شده از صعود که منشأ اعتیاد به مشقت مسیر است. مرگ، بر قلهی یک کوه برفی حتی از تمام شدن زیر آفتاب کویر هم باید باشکوهتر باشد؛ جبران همهی نرسیدههای عمرت، تحقیر تمام غیرممکنهای زندگی.
ساعت ۲۱:۱۳ شبانگاه چهارشنبه ۹۸/۸/۸
بعدا نوشت: شیرینترین بردها، حاصل دیوانهترین لحظههای تصمیمگیری هستند! یعنی که زندهام. (:
حالا که احتمالا تنها اجتماع مجازی بازمانده هستیم، یک چیزی را بین خودمان بگویم:
دیروز از حدود ۱۰ صبح همهی راههای خروج از دانشگاه به سمت اصفهان بسته شد. نقلیهی دانشگاه تعطیل شد. ۱٪ اصفهانیها که رفتنشان خیلی خیلی ضروری بود با لطایفالحیل و راههای خیلی فرعی برگشتند و بقیه در مسجد دانشگاه و نمازخانههای دانشکدهها و تمام قسمتهای قابل دراز کشیدن خوابگاه و سالنهای ورزشی و هتل دانشگاه اسکان داده شدند. از ساعت ۶ صبح، نقلیه فعال شد و تا میدان جمهوری روندگان را رساند. ساعت ۸ هم پیجر خوابگاه تعطیلی دانشگاه را اعلام کرد. راستش فقط تا آن لحظه حس خوبی به غیرعادی بودن شرایط داشتم و برای اولین بار از تعطیلی دانشگاه خوشحال نشدم. عصر هم پیام تعطیلی فعالیتهای آموزشی فردا و لغو شدن تمام امتحانات و کوئیزها و سمینارهای هفته رسید.
فکر میکنم بیشتر ما تجربهی این حد نزدیکی به ماجرا را نداشتهایم!! نسلی همیشه آماتور هستیم که از قبلیها درمورد جنگ و انقلاب و التهابات پس از آن شنیدهایم یا در فیلمها دیدهایم. اینطور است که زیادی جو میدهیم که حس جا نماندن از هیجان نسلهای قبل را کنیم و وقتی دانشگاه تصمیم میگیرد خلوت کند و دانشجوها را از در دانشگاه به در خانههایشان در شهرهای مختلف بفرستد، بدون اینکه بدانیم چرا، در اولین فرصت ثبتنام میکنیم که جا نمانیم! تا سرحد توانمان هم شلوغش میکنیم و داد و فریاد راه میاندازیم. از هرکس سرجایش راحت است میپرسیم چقدر مسافت دارد و چرا به خانهاش نمیرود؟
کاش جوگیرها زودتر بروند و بقیه هم بخوابند و ما را از تحلیلهای صد من یه غاز و جملات تکراریشان محروم کنند. کاش کسی پیدا میشد دهان کلیشهای آدمها را میبست. کاش.
دود داشت از همه جای اروپا بلند میشد . اما وقتی ارتش نازی به پشت درهای پایتخت رسید، به آرامی وارد شد و رهبرش بهجای سرنگون کردن ایفل، روبهرویش ایستاد و عکس گرفت! پاریس تسلیم هیتلر شد که آجری از بناها و تار مویی از زیباییهایش کم نشود و بافت شهریاش روزی در یونسکو به ثبت برسد.
حسی که بعضیها به شهری مثل پاریس دارند، من از کودکی به اصفهان داشتم. بدون اینکه هیچ نسبت خونی با آن داشته باشم، حس تحسین و همروحی داشتم به تمام اتمسفرش، تکههای سنگفرشها، کوچه پسکوچهها و تکتک المانهای گوشه و کنارش.
این مفتها را وقتی مینویسم که انگشتانم در دستکش گیر کردهاند و حداقل باید بیست دقیقه صبر کنم تا ترموکنترلر دمای 400 را نشان دهد و سنتز را شروع کنم.
به این فکر میکنم که از ژست دلخوری و تغییر رفتار بعضیها چقدر خوشحالم. انگار دیگر هیچچیز برایم جدی نیست. مطمئنم که نیست. این را وقتی فهمیدم که استادم تمام قوانین اداری و رسمی دانشکده را در نوشتن، فرمت، تحویل پروپزال و ارائهی سمینار زیر پا گذاشت و نتیجتاٌ ۱۲امین ورژن پروپزالم را که دیگر هیچ شباهتی به یک پیشنهاد پروژهی کارشناسی ارشد نداشت، یک روز پس از آخرین مهلت تحویل به آموزش، تأیید فرمود:
کارشناس تحصیلات تکمیلی و دکتر شینِ معروف که شاخی از شاخهای مادهچگال ایران محسوب میشوند هم با همان لحن عاقل اندر سفیهِ پا روی پا انداختهی مبین تسلط بر اوضاع، کمی کف و خون قاطی فرمودند و جهت تشویش دانشجوی نگونبخت، یکچیزهایی افاضه فرمودند شبیه "غلط کردی که سمینار را قبل از تحویل پروپزال ارائه دادهای و قوانین را زیر پا نهادهای. وانگهی در این اندک دقایق مانده به پایان ساعت اداری هفته، دوباره مراحل قانونی را طی بنما و شنبه سمینارت را مجددا ارائه بده!"
-باشه. ملالی نیست.
و واقعا ملالی نبود. خونسردیام داشت دکتر شین را از پا درمیآورد؛ پس اتاقش را ترک کردم.
دوستانم تعجب کردند. و صبوری مرا تیم تحسین میکرد!
خوشحالم؟ ابدا. ناراحتم؟ بههیچوجه.
برای نگونبختیهای واقعی باید آماده شد. و حقیقت این است که تنها چیز
جدی، صبر در برابر مخلوط نشدن با کثافت موجود در جاییست که در آن قرار
گرفتهای. هرجا.
دانشگاه [با تمام لذتهایش] المان قابل قبول از تمام جامعهایست که عمر و جوانی ما را با قواعد مضحک و ارتباطات مستهلک، به قبر میدهد.
خب. دورهی افتخار به انعطاف و ذهن پلورالیستی و لذت تعامل با گسترهی آدمهای بیربط هم به پایان رسید. تو حتی حوصلهی آدمهای شبیه خودت را هم نداری. از کشف کردنشان به وجد که هیچ، اصلا به تهوع میآیی. عصر تزریق آدمهای جدید به زندگیات تمام شد؛ از همین کنار شروع کن، میلههای مرزی را بچین!
اصلا سهمم را از شگفتیهای دنیا، از عشقش و از غافلگیریاش گرفتهام. مسئولیت را از او برداشتهام و دیگر هیچچیز برایم جدی نیست.
هرچقدر به زیر و زبر دنیا نگاه کنم، میبینم یک مشت مسخرهبازی است که آدمها بیخود آن را جدی گرفتهاند و اندک روزنههای زیبایش را به ابتذال میکشند. یعنی؛ نه اینکه انگیزههایم تمام شده باشند، نه اینکه تلاش نکنم. قبلا گفته بودم: "میخواهم مثل یک بلدوزر زندگی کنم."
اسپارتیها با وجود داشتن تمدنی با ویژگیهای منحصربه فرد، برخلاف مزخرفات هالیوود، مردمانی "وحشی شده" بودند که تربیت جنگجویان، اهم ت آنها شمرده میشد. پس، از انتخاب طبیعی پیشی گرفته و بر این اساس سکان اصلاح نژاد را به دست گرفته بودند. به این صورت که تمام نوزادان تازه متولد شده را بررسی کرده و چنانچه ضعیف یا ناقص تشخیص داده میشدند، در پرتگاه کوه Taygetos میانداختند. یا ن با سابقهی درخشان باروری را سخاوتمندانه تحت عنوان "wife-sharing" با مردان قویتر به اشتراک میگذاشتند. با این روشها میتوانستند در طول سالیان به نژاد قدرتمندی که درنظر داشتند برسند؛ دخل و تصرفی که هیتلر هم به آن علاقه داشت. اما طبیعت هوشمند است؛ از آن جهت که بدون نیاز به هیتلر یا تهای اسپارتی، همیشه شیرِ حملهور به گله را به پاهای ضعیف رسانده و شکارچی نرسیده به دوندگان قوی را با گرسنگی حذف کرده. با این چرخه، میلیونها سال است که جانوران توسط طبیعت، اصلاح نژاد و قویتر میشوند و اینگونه است که میتوانند ناقل ویروسهایی باشند که خود هیچ اطلاعی از آنها ندارند.
چه موجودی به وجود ویروسها پی میبرد؟ چه موجودی تسلیم شده و میمیرد؟ جاهل شلمغزی که از تعادل بری بوده و پس از هزاران سال همچنان بین جربزه و سفاهت خویش چهارنعل میتازد و زیر بار اندیشیدن نمیرود. او که با به اصطلاح پیشرفت پزشکی، نوزادان ضعیفی را که تا یک قرن پیش به صورت طبیعی از دنیا میرفتند، به زور زنده نگه میدارد، به زور بارور میکند و نسل به نسل نژاد انسان را ضعیفتر و آسیبپذیرتر مینماید. او که با لنز 180 درجهی محدودش دست به هر خیر و شری برده به واقع گند زده و جهانی را به درد سر انداخته است.
+لازمه تاکید کنم: منظورم این نیست که توانایی این که معتقد باشم نباید نوزادهای ضعیف رو زنده نگه داشت و بزرگ کرد رو دارم، صرفا میگم تأثیر این اتفاق در بلندمدت چی میتونه باشه.
گویا آدمها وقتی در یک زمینهای به اوج میرسند، عطش خلق کردن چیزهای شگفت در آنها فروکش میکند و گرایش عجیبی به ”متوسط پیدا میکنند. یعنی تا چند وقت پیش اینطور فکر میکردم.
آدمها از یک زمانی به بعد، مثلا از ۳ سالگی، حس بزرگ شدگی و آگاهی
میکنند؛ که ”حقیقت همان درک من از واقعیت است! بهعلاوه که”من بزرگ
شدم، ”خودم بلدم، ”خودم انجام میدم، ”مگه من بچهام؟!.
من هم جزو همین آدمهای خودم خودمی بودم. از کودکی حس بزرگ شدهای را داشتم که جدیاش نمیگیرند و به طرز مریضی ”کوچولو خطاب میشود.
تا به سالهای پساز ۱۸ سالگی رسیدم و بالاخره روزی که کاملا جدی بودم و گفتم: «من وقتی بزرگ شدم میخوام. » و همه خندیدند!
از آن به بعد تا همین چند ماه پیش، عمیقا احساس کودکی میکردم. هنوز هم نسبتا همینطور است، بجز آن گاه زمانهایی که احساس پختگی میکنم؛ حسی که با ”بزرگ بودن تفاوتهای اساسی دارد. برداشتیست که هیچ وقت از خودم نداشتهام، با میلی که حالا میفهمم ”گرایش به متوسط نیست، اغنا شدن از ماجراجویی و پیبردن به اصالت حرکت و آموختن در زندگیست.
یعنی مسیر همان است که پیش از این، به قصد ماجراجویی و افتادنِ در اتفاقها دوستش داشتم و اکنون با عطشی بی حد و مرز به فهمیدنِ درون، و ندایی که تأکید میکند: ”زود باش!
شبیه این حالت را سالها پیش از این هم داشتهام؛
اول و دوم راهنمایی، سر کلاسهای علوم تجربی؛ جهان، میل به فهمیده شدن داشت.
تصویرنوشت: هنوز هم. به تماشای شفق قطبی فکر میکنم!
از طوفان شروع میشود؛ از لحظهی پذیرفتن. چون بخشایشی ناگهان که بر قلبی ملتهب الهام میشود!
آرامش، دقیقا بعد از حس سوختگی برخورد شنها به پوستِ بیپناه آغاز میشود. از دقایقی که گوشهای در خودت صُلب شدهای و میدانی اگر همینطور بیحرکت بمانی به زودی همینجا دفن خواهی شد.
کویری که در چند لحظه همه چیز را به هم پیچیده، این زمانِ در خود فرو رفتن را اما تا مرز توقف، کند میکند. مِهر وَ هم خشم رملها، سکوت وَ هم طغیانشان، هر دو بر دورترین و دلتنگترین جزءِ انسان اثر میکنند. میاندیشم این خاصیت سهل و ممتنع بودن به زبان اوست. چیزی شبیه به «رنجها بردیم و آسایش نبود/ ترک آسایش گرفتیم، این زمان آسودهایم»
پس سعدی هم میداند. سعدی همه چیز را فهمیده است. گویی مدتها در طوفان شن گرفتار شده، به ناچار نشسته، در خودش جمع شده، اندوهگین شده و سپس بر رنجی غلبه کرده است.
سکوتهای نشکستنیام را به دستش سپردم. و آرام شدم.
میشد آرامتر شوم. اگر سر در رنجی عمیقتر نمیکردم؛ اگر خلوتم را بر هم نمیزدند؛ ناکام از این خلسهی نرسیدهام نمیگذاشتند. اگر با نقطهای در این میانه تنهایم میگذاشتند.
اخیرا بیش از حد دلم برای دهه ۷۰ و ۸۰ تنگ میشود. دلم کودکیهایم را میخواهد؛ چیزی که هیچوقت نمیخواسته. همیشه از زمانی که در آن قرار داشته خشنود بوده و هیچ گذشتهای را طلب نمیکرده. اما اخیرا طبعش عوض شده، چیزهای عجیب میخواهد. حس آن برداشت اشتباه از حرفهای اسپینوزا درمورد زمان را دارد: گذشته رفته، آینده نیامده و اکنونی نیست. گویا که زمان اصلا وجود ندارد!
افاضاتی شبیه همین بود. دقیق که یادم نیست. من اصولا همه چیز جز تلخ و شیرین کودکیهایم را فراموش میکنم.
روی «تلخِ» کودکی تأکید میکنم، که بگویم این تمایل تشدیدی به بازگشت، ناشی از محو شدن تیرگیها و تلطیف خاطرات، در ذهنم نیست.
روابط فصل دوم فیزیک جدید کرین، مبین این است که منفی شدن زمان حتی از لحاظ تئوری [تا اطلاع ثانوی] غیر ممکن است. اما وقتی میلی هست، قطعا پاسخی هم هست!
از داراییام در مسیری که آمدهام ریخته و من نفهمیدهام. باید برگردم و آن تکههای قیمتی را به خودم برگردانم؛
یک چیزی در من [که هنوز نمیدانم چیست] باید به قبل از ۷ سالگی بازگردد.
تصویرنوشت: مستند Babies محصول سال 2010. شدیدا هم توصیه میشود. اگر دیدیدش در جریان باشید که شخصیت مورد علاقهی من اون سیاهپوسته است. (:
/ این مطلب حاوی حجم قابل توجهی از بدیهیات است.
با این حال، دیدگاه غیرکارشناسی، صرفا تجربی و اثبات نشدهی من این است که:
اصولا چیزی تحت عنوان خنگ مطلق وجود ندارد؛ حتی اگر غالبا فرد هوشمندی شناخته شدهایم، خنگ شدن اتفاقیست که بالاخره در شرایطی به خصوص رخ میدهد : زمانی که در برابر کسی قرار میگیریم که معتقدیم بیش از ما میداند و از ما باهوشتر است و میخواهیم در نگاهش خنگ به نظر نرسیم! همانا این موقعیت، معمولترین بزنگاه حزنانگیز خنگ شدن است؛ لحظههایی که غیرقابل جمعکردنترین سوتیها، سفیهانهترین اظهارنظرات و غیرممکنترین اشتباهات از آدمی سرمیزند. چرا که به صورت پیشفرض، ذهن طرف را پیچیده درنظر گرفتهایم. درنتیجه مثلا اگر سوالی از ما بپرسد سعی میکنیم پیچیده فکر کنیم و پیچیدهترین پاسخ را تحویل دهیم. حال آنکه فرد حقیقتا در پی سادهترین چیزی بوده که در شرایط عادی، در آنی به ذهن ما خطور میکرده. پس خنگتر به نظر میرسیم!
باهوشبودن بهواقع ویژگیای ذاتی نیست. ناشی از ”همفضایی فکری با فرد یا جمع است؛
وقتی کسی اشارهی غیر مستقیم به مطلبی میکند و شما به سرعت به منظور وی پیمیبرید، میتواند به یکی از این دلایل باشد: علاقهی مشابه، عقیدهی مشابه، شرایط محیطی مشابه، یا هر A اشتراک B دیگری که منجر به مطالعات، برخوردها، دیدهها و شنیدههای شبیه به هم شده و باعث شده سرنخهای درست را بگیرید و مسیری که به مقصدِ ذهن مقابل رسیده را طی کنید. یکی هم آنجا هست که اصلا در باغ شما نیست و با هزار توضیح ملتفت نمیشود. او خنگ نیست، و قطعا قادر است اشارات غیر مستقیم بسیاری کند که شما از فهم کردنش عاجز باشید. فقط در جمعی ناهمسانگرد قرار گرفته که اثری جز جریحهدار شدن اعتماد به نفسش ندارد و اگر همین مسیر را ادامه دهد واقعا خنگ خواهد شد.
یک پیشروی وجود دارد و یک پیشگیری:
پیشروی وقتیست که کوچهپسکوچههای ذهن کسی را بلد شدی و با سوژه، همفضایی فکری پیدا کردی؛ مشروط بر این که تا آن زمان، اعتمادبهنفست خدشهدار نشده و خصوصا هیچوقت خنگ بودن کسی را به رویش نیاورده باشی که حال وقت پس دادنت باشد!!پیشگیری کجاست؟
آنجا که هر ادعایی (درست یا نادرست) از اعتماد به نفس، و هر آموختنی، از تواضع آغاز میشود.
پس حتی از گوشکردن به حرفهای کهنه، نکتههای نو شنیده خواهد شد.
با این فرض که هر انقلاب درونی از نوعی ”پذیرش آغاز شود، شاید بهترین نوع اهلی شدن هم خنگ شدن باشد، آنگاه که بپذیریاش؛ برسی به مقام تواضع و ذهن را فراخ آموختن کنی.
اینطور که: من رند صحراها بودم.یاد اون روز افتادم که عمهم میگفت: اونموقعها از بس رو در و دیوار و کبریت و نمک مینوشتن: ” ۲ تا کافیه! هرکس بچه سومش رو میآورد میگفتن بیسواده؛ نفهمه؛ بیفرهنگه؛ بیتربیته!
الانم فقط رو کبریت و نمک مونده که بنویسن:
”بفرمایید!_بشینید _تو _خونتون
آیا میدانستید آمار درست شده؟ (:
یا من آخرین نفری هستم که فهمیدم؟ |:
+ ببین بیان! درسته در این چند وقت اخیر من فقط مراتب بیارادتیم رو بهت رسوندم، ولی به نظرم تو بهترین سرویس وبلاگنویسی فارسی هستی. ما دوستت داریم. بیا و تو هم ما رو دوست داشته باش. اگر میتونیم کاری برات کنیم بهمون بگو. چون من حاضر نیستم دردسر سایت رو بپذیرم و بخصوص دوست ندارم با خفت و خواری برگردم بلاگفا. |:
-سلام، ببخشید. خانمم تموم کرده، نمیدونم باید کجا زنگ بزنم.
صبحم که با زنگ در و صدای آقای طبقه بالایی شروع شد، فهمیدم همیشه دارم به مرگ فکر میکنم. مگر زمانی که مرگی نزدیکم اتفاق بیفته؛
فقط اون لحظه است که واقعا دارم به زندگی فکر میکنم!
درباره این سایت